یادم میاد زمانی بود كه خودم بودم و كوهی از كلمات در یك دفتر
اصلا تعجب نداشت كه كلمه ی نِگَرش را كنار كلمه تربچه پیدا كنم!
?
خب اینجوری خیلی سخت بود برام بخام كلمه ها را بخاطر بسپارم!
پس تصمیم گرفتم كه شروع كنم به دسته بندی!
هر موضوع را از دیگری جدا كردم، اینكار دومزیت داشت:
اول اینكه اون كوووووه لغتِ فتح نشدنی تبدیل شده بود به چند تپه كاملا قابل دستیابی!
??
دوم و مهمتراینكه وقتی مثلا داشتم كلمات شغلها را از هم جدا می كردم میفهمیدم: اوووووه، من چند تا شغل بلد نیستم و تا حالا نمیدونستم!
حتی یادمه یكبار وقتی داشتم انواع إحساسات ها را دسته بندی میكردم دیدم وا !
?
چقدر لیستش كوتاهه و از خودم خجالت كشیدم!
?
پس رفتم سراغ دیكشنری و هر كلمه ای كه احساس میكردم لیستم را خفن تر میكرد بهش أضافه كردم!
خب كسانی كه بأمن كلاس داشتن و من افتخار تدریس بهشون را داشتم بخاطر دارن كه
دسته بندی هنوز هم جز قوانین منه!
هر كلمه ای
هر انسانی
هر چیزی
نیاز به تعلق داره!